یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۱

سلاخی زار می گريست ، به قناری کوچکی دلباخته بود....

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۱

داداشش می گفت :" خواهر من خيلی احمقه ، هر کی رو ببينه ازش خوشش مياد. می گه همين خوبه...اگه می بينيد از شما هم خوشش اومده بخاطر همينه..
خيلی از اين حرف داداشش کيف کردم...تا حالا کسی اينجوری از من تعريف نکرده بود..چقدر خوبه آدم مثل همه باشه ...ديگه از اينکه به من بگن " تو با همه فرق داری" ، " خيلی متفاوتی " ، " حرفات با حرفای همه فرق داره " و... خسته شدم....دوست دارم مثل لبو فروش ميدون امام حسين يا اون موز فروش ميدون رسالت و يا حتی اون گدای خوشگل ميدون ونک ساده باشم...

بعدا که باهاش بيشتر حرف زدم ، همش سعی می کردم که تفاوتهام را قايم کنم...کتابهايی رو که خونده بودم ، کارهايی رو که کرده بودم ، هيچکدومش رو بهش نگفتم...وقتی از من پرسيد " شما موسيقی هم گوش می کنيد؟!" بهييچ وجه جرات نکردم اسم موسيقی کلاسيک رو ببرم ، چون مطمئن بودم حتی اسم اون رو هم تا حالا نشنيده.....اون فقط از موسيقی اسم اصفهانی ، عصار ، و زمان رو شنيده بود ....خوب چه می شد کرد؟...دوستش داشتم....

يه بار از من پرسيد :" شما تا حالا با دختری دوست بوديد ؟"...رنگ از رخسارم پريد....چی بايد بهش می گفتم ؟.. يِا بايد ليست بلند بالايی را بهش نشون می دادم و يه بحث سنگين باهاش می کردم که بابا دوست بودن با يه نفر گناه نيست و يا بايد سکوت می کردم.....خوب منم سکوت کردم...بعد از چند دقيقه کفت " از اين سوالم متاسفم ، مطمئن بودم که شما با کسی دوست نبوديد!" ...

اما من جرم هام زياد بود. يکی دو تا که نبود. موسيقی ، تئاتر ، نوشتن ، کتاب های جور وا جور خوندن ، دوست داشتن همهً آدم ها ، حتی اون ساز توی خونمون هم يکی از اداوات جرم بود. ...چطور می تونستم همهً اينها رو قايم کنم. اولها خيلی دوستم داشت . ولی بعد ها که فهميد من با آدمهايی که اون می شناسه ، فرق دارم ، اوضاع تغيير کرد. ..

چطور می تونستم بهش بفهمونم که " اپرای کارمن " حداقل از نظر هنری پائين تر از داد زدنهای خواننده های تلويزيونی نيست!...يا کتاب " اخلاق خدايان " دکتر سروش ، از افاضات " مصباح يزدی " چيزی کم نداره....
من دوستش داشتم ، و اصلا هم مهم نبود که موسيقی کلاسيک رو نفهمه .. يه جور گيجی تو وجودش بود که منو شارژ می کرد. .. و بعدشم اينکه زود زود گريه می کرد و سعی می کرد من نفهمم...
از خدا هم می ترسيد......انگار خدا يه پدر متعصب زبون نفهم ايرانی هست ، که کار به هيچ چيز نداره و فقط اگه دخترش رو تو خيابون با يه پسری ببينه خون جلوی چشماش رو می گيره...

اون روز ها هنوز اسمم " ميخائيل " نشده بود....بهم می گفت مجيد...يه بار به من گفت "آقا مجيد ! شما اگه ده ميليون پول همين امشب گيرتون می اومد ، با هاش چی کار می کرديد؟"
...خيلی فکر کردم ... نبايد جوابش رو اشتباه می دادم ...بايد مثل همه جواب می دادم....ولی خوب وسوسهً ده ميليون پول آرومم نمی زاشت ....بهش کفتم يک ميليونش رو کتاب می خريدم چون خيلی کتابهای خوب رو می بينم و پول ندارم که بخرم....و يه مقدارشم می دم يه کتاب خونهً نو می خرم..چون کتابخونم خيلی کهنه شده...بقيه اش رو هم......
راستی بقيه اش رو بايد چی کار می کردم؟ بيش از هشت ميليون پول.....واقعا اگه همين الان هم به من ده ميليون پول بدن نمی دونم هشت ميليونش رو بايد چی کار کنم...از ملک و املاک خريدن اضافی که بيزارم...در عمرم هم که ولخرجی و بد خرجی نکردم...شايد يه ساز نو بخرم که اون هم زياد گرون نيست ...به هر حال وقتی جوابم زياد طول کشيد به من يه نگاهی کرد و گفت ، اگه من ده ميليون گيرم می اومد ، همش رو می بخشيدم......اينجا بود که فهميدم اون هم مثل همه نيست ....

حالا از اون زمان شش ماه می گذره...من يه سن پطرزبورکی اصيل شدم و در يک مرکز تحقيقات گياه شناسی کار می کنم....اونم ازدواج کرده....با يکی از همکلاسيهاش ...احتمالا براش فرقی هم نمی کرد که با کدوماشون ازدواج کنه....فقط دوست داشت که با يکی ازدواج کنه که مثل همه باشه و زياد با ديگران فرق نکنه.....

روز آخری که ديدمش داشت يه کتاب از دکتر سروش می خوند...دنبال نوار سمفونی نهم بتهون هم بود...راستی می دونيد روز آخر بمن چی گفت؟....گفت:
" مجيد ! من و تو روز قيامت با هم محشور می شيم "
خوب...من هم تا روز قيامت صبر می کنم ........آخه می دونيد، ما اهالی سن پطرزبورک همگی کمی احمقيم مخصوصا من که از يکی از دهاتهای اطراف سن پطرز بورکم.........فقط اميد وارم قيامتی وجود داشته باشه ..و قيامت هم مثل خيلی از وعده های خدا ، دروغ نباشه....

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

هی برام mail می زنن که اسم اصلی تو چيه؟ من ديگه خسته شدم از بس که از اين نامه های جور وا جور خوندم. با اينکه اکيدا توصيه شده که مشخصات فردی خودتون رو تو اينترنت نگيد ، ولی من ديگه از زندگی قطع اميد کردم و می خوام همه چيز رو بگم....هر چی می خواد بشه....به جهنم...
اسم اصلی من "ميخائيل لبدف " است و در يک مرکز تحقيقات گياه شناسی در نزديکی سن پطرزبورک کار می کنم.
خوب راستش از من در مورد چيزهايی که نوشتم می پرسن...می گن که " مگه تو عاشقی که اينقدر متن عاشقانه می نويسی؟"
تا حالا نمی تونستم راستش رو بگم ولی حالا ديگه می گم. ..
ببينيد ، اولين بار که ديدمش موهاش رو بافته بود. رنگ موهاش خرمائی خرمائی بود. و چشماش...بگذريم. ..نمی دونم چی شد...فقط هی سر خودم داد می کشيدم که ميخائيل ، احمق اينجوری دل نبند ... ولی می دونيد ، ما اهالی سن پطرزبورک همگی کمی احمقيم مخصوصا من که از يکی از دهاتهای اطراف سن پطرز بورکم..هم دهاتيم ، هم احمق...
تا حالا شده چهل روز برای يکی گريه کنيد ؟ خوب اگه زن باشيد زياد مهم نيست ، ولی برای يه مرد ، اونم به سن و سال من ، حتی جائی که بتونه آروم گريه کنه هم گير نمی آد...اگه بفهمن که يه مرد گنده گريه می کنه می دونيد چی می شه؟ همون مرگز مسخرهً گياهشناسی کافيه تا آبروم رو ببرن...

وای از دست اين ارتدوکس های لعنتی...مامانش رو می گم ..راستش مامان من هم ارتدوکس هست. ولی من از همون بچگی کمی چموش بودم... قبل از اينکه پروتستان بشم ، يه مدتی حتی کمونيست هم شدم...
اول مامانش به ارتدوکس نبودنم گير داد...می دونيد، ما اهالی سن پطرزبورک همگی کمی احمقيم مخصوصا من که از يکی از دهاتهای اطراف سن پطرز بورکم..بهمين دليل ارتدوکس شدم... خوب چه فرقی بين پروتستانها و ارتدوکسها وجود داره؟ همشون خدائی رو که وجود نداره پرستش می کنن. ..هيچوقت از خدا کمک نخواسته بودم ، ولی از وقتی که ارتدوکس شدم يواشکی هی دعا می کردم. ...
--هی خدا ! دختر مو خرمائی رو می گم...برام جورش کن..
و بعد گاهی حتی مو دبانه تر حرف می زدم:
-- پروردگارا ! کمکم کن. دوستش دارم.
و بعد حتی گاهی يواشکی باهاش معامله هم می کردم:
--خدايا ! اگه کمکم کنی ، مخارج روشنائی شمع يک سال کليسای پطروس مقدس رو می دم. به اون کشاورز فقير ، "کامانف" هم کمک مالی می کنم....
ارتدوکس بودن چه عالی بود..دنيای پر از رمز و راز...پر از خدا و قديسينی که می تونستن بهت کمک کنن...
روز چهلم بود که جوابم کرد.....مامانش رفته بود تو مرکز گياهشناسی تحقيق کرده بود ...فهميده بود که من قبلا پروتستان بودم....
...حالا از اون روزها شش ماه گذشته ..دختر مو خرمائی شش روز هست که نامزد کرده ....خنده داره...نه؟.. خوب منم بساط کليسای ارتدوکس رو توی محل کارم، توی خونه ام و توی ذهنم ريختم بهم......حتی بساط کليسای پروتستان رو هم به آتيش کشيدم..بعدشم چند ساعتی گريه کردم....بخدای ارتدوکس ها و پروتستانها هم تا تونستم بد و بيراه گفتم...
فقط کمی برای دختر مو خرمائی و نامزدش آرزوی خوش بختی کردم....آخه می دونيد، ما اهالی سن پطرزبورک همگی کمی احمقيم مخصوصا من که از يکی از دهاتهای اطراف سن پطرز بورکم.....راستی اسمم رو گفتم؟....ميخائيل لبدف.....کسی که از سپهبد بودن خسته شده...

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۱

دلم مثل قبرستانی شده که خاطرات بی شماری را با خود دارد و وقتی آدم تازه واردی پا به درونم می گذارد بايد سخت مواظب باشم که اين قبرستان ممنوع را نبيند. از ديدن و فکر کردن به اين لاله زار خسته هستم. حالا او پا به درونم گذاشته است. وای که چقدر قشنگ می تواند دوست داشته باشد.
راستی اگر به شما بگويند که بايد راز های عاشقانه اتان را در اينترنت جار بزنيد ، چه می کنيد؟ من کمی ساده ام و خيلی عاشق. اگر از من بخواهد فورا قبول می کنم. ولی حالا کم آوردم. نمی توانم..
اولين بار که عاشق شدم فقط ده سال داشتم. پلاک خانه اشان 27 بود. اون هم ده ساله بود. فقط يک بار با من حرف زد. دم در خونهً چوبی کلون دارش وايساده بود ، که من از مدرسه برمی گشتم . بعد به من گفت :" مجيد! باز هم شاگرد اول شدی.." و فرار کرد تو خونشون.
خاله اش معلم کلاس چهارم من بود. و اون هم حتما همهً نمره های من رو می دونست. از اون به بعد يک چيز عجيب در درونم شروع به حرکت کرد. خوابم نمی برد . با دوچرخه ام از پلاک 8 که خانهً خودمان بود ، تا پلاک 27 را هی می رفتم و می آمدم...آنقدر، که خسته می شدم و مثل مرده می افتادم تو خونه.....از اون سال ديگه هيچوقت شاگرد اول نشدم ، ولی باندازهً همهً شاگردهای اول دنيا ، از دوست داشتن و عشق ورزيدن به آدم ها نمرهً 20 گرفتم.

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۱

دومين گردهمايی سورئاليستها برگزار شد....گزيده ای از يکی از متن های ارائه شده در اين گردهمايی :
"تا به فکر افتاد به ياد عشق افتاد......"
ما با رويا ها يمان زندگی خواهيم کرد حتی اگر تمامی دنيای بی رويای اطرفمان ما را رويايی بخوانند.....
دنيای ما:
"قلعه ای عظيم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است"
هنجارها ، ارزشها و سنت را به چالش می طلبيم ، تا نسل به ستوه آمده از بکن نکن های طولانی ، "مسافت سبز " اعتراض را تجربه کنند.
"انسان خسته نيست به ستوه آمده است...نگوئيد غمگين ، بگوئيد دلتنگ.."
دومين گردهمائی سورئاليستها
27 ارديبهشت ماه 1381 - تهران- هتل هما
چراغی به دستم، چراغی در برابرم
من به جنگ سياهی می روم

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۱

خدا با من تسويه حساب کرد. دو ماه است که بخاطر عظمتی که در چشمانش ديدم چيزی ننوشتم.....ولی او تمامی ننوشتن ها و تمامی موجوديتم را در ترازوی دقيقی اندازه گرفت و گفت " نمی ارزد".....ولی .خوشحالم...راحتم....همه را بخشيده ام...و به همه دنيا عشق می ورزم......دنيای بی نهايت زيبائی در روبرويم قرار دارد و قلمی که از شوق دوست داشتن بی تاب است.....حالا سبک بار ، آرام و عاشق به ابرهای پر باری که آسمان شهر را پوشانده است نگاه می کنم......با دلی پر از شور....به خدا می گويم: با من تسويه حساب کردی....ولی من نمی خواهم از کسی حساب بکشم.....همه را می بخشم.....همه را.......من ....سپهبد سورنا ، در شهر پر ابر و پر دروغ ، بر پيشانی تک تک کسانی که از من بدشان می آيد ، بوسه می زنم......
مسيح را می بينم که بر تپهَ جلجتا به صليب کشيده می شود ، در حالی که قلبش مالامال از عشق به همه کسانی است که از مرگ او خشنودند..........

چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۰

نمی دانم چه بنويسم....نمی دانم چگونه می توانم بنويسم...هميشه و در تمام عمر، تغييرات ناگهانی و شديد آدمها را مسخره کرده ام ولی حالا خودم بنا گاه تمام آن چه تا بحال داشته ام و تمام آنچه که تا به امروز نوشته ام را سخت عجيب و غير قابل دفاع می بينم... دنيا رمز الود و شک آلود ذهنم و در گيری ممتدی که بين سنت و مدرنيسم داشت ، بناگاه فرو ريخته ...و من....و من سپهبد سورنا در زير آسمان آبی ناگهان خود را تنها ولی آرام و خوشبخت می بينم...من در حال پوست انداختنم.....شايد بعد از سالها گشت و گذار در ديار شک ، حالا نوبت چشيدن طعم يقين باشد........حالا ديگر در گوشم هيچ صدائی نيست جز صدای در هم غلتيدن موجهای سبز دريا......و در چنين فضای بی نظيری ، تنها کاری که هرگز نمی توانم بکنم ، نوشتن است....فقط بايد خوب خوب نگاه کنم....چشمانم سالهاست که چنين آرامش پر شکوهی را نديده است......از اين به بعد تا موقعی که نمی دانم ، Weblog من، سپهبد سورنا ، تعطيل است....شايد همهً اينها بخاطر عظمتی بود که در چشمان شهيد يک استوار يکم ديدم......اگر آن عظمت ، يک استوار يکم باشد، پس من کی هستم؟....شايد سرباز دون پايه ای که لباس يک سپهبد را دزديده است...و شا يد هم...نمی دانم....خدا نگهدار....

دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۰

تو تنها نقطه اتکا من با انسانيت هستی. سالها بچه خوبی بوده ام و مثل يک بره آرام هر صبح و هر شام در چرا گاه سنت چريده ام و لی حالا فهميده ام که بد بودن چه عالی است و جهنم چه جای شور انگيزی است. جهنمی که بوسيدن در آن به مقدمات و موًخرات نياز ندارد ودر آن دوست داشتن آدمها مستلزم اجازه از اين و آن تيست. من تشنه سوختن در جهنم وجودت هستم. . من از بهشت سنتی های احمق متنفرم و حالا دارم کم کم حالت حوا را در آن عصر ملال آور بهشت درک می کنم که چگونه بخاطر فرار از آن خوشبختی يکنواخت و خسته کننده شورش کرد تا آدم شود و من با کشف تو بيکباره پايم را از بهشت توهين ، اتهام و نفرت بيرون گذاشتم و به دنيای موهای نا آرام و لبهای رنگارنگ قدم گذاشتم تا آدم شوم.

چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۰

مشکل آنها سرخی گونه های توست. آنها هيچگاه بخاطر سرخی خونهای به نا حق ريخته شده کسی را محاکمه نکرده اند ولی همان سرخی اندک گونه های بی نظيرت فرياد آنها را در می آورد. آنها ظاهر تو را در گزينش بدويشان رد می کنند و اصلا موضوع گزينش به عظمت سمفونی بيست و پنجم موتسارت نمی رسد. آنها فقط حرفشان همان چند شاخهً نا آرام موی توست که خوب می دانم که به هيچ مصلحتی آرام نمی شوند و تا ابد در حال فرار از زندان تحجر هستند....

دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۰

(من و يک شب دلگير.2)
صدای شنيدن يک message از ICQ مرا بخود می آورد. بسرعت پشت کامپيوتر می نشينم. دختری نوشته - سلام سورنا . برايش می نويسم - سلام ...:)))
- چه خبره ، چرا اينقدر خوشحالی؟
- تو کتاب زوربای يونانی رو خوندی؟
- آره ...حالا چرا نصف شبی به فکر اون افتادی؟.راستی تو از کجا چت می کنی؟ من از تهرانم.
.........................................................................................
حالا نزديک به دو ساعت است که دارم چت می کنم . دختر برايم می نويسد -Kiss . در دل به شوق آمده ام و بی اختيار به ياد جملهً زوربا می افتم. ..با شادی برايش می نويسم -Kissssssssssss
با خودم می گويم که اين تهران عجب شهر معرکه ای است. راستی در دل اين شب تاريک چند هزار بوسه ، در لابلای سيم ها و شبکه ها ، از طرف کسانی که همديگر را نمی شناسند در حال رد و بدل شدن است؟..دستم را روی سيم مودم می گذارم. داغی مطبوعی را حس می کنم. سيم را می بوسم.
سپيدی سحرگاه را از طبقهً پنجم می بينم و از اينکه در شهر عاشقان نفس می کشم بی نهايت خوشحالم. دستان خدا را روی شانه هايم حس می کنم . انگار صدای خدا را می شنوم که می گويد " سپهبد ! بگرد ، برقص ، فرياد کن و بيشتر از همه دوست بدار که دوست داشتن تنها راز هستی است."
پنجرهً اتاقم را باز می کنم. هوای سردی به صورتم می خورد . در مشتم بوسه ای می گذارم و با تمام قدرت به طرف شهر پرتابش می کنم...

یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۰

(من و يک شب دلگير..1)
شب به نيمه نزديک می شود و من بعد از مدتها دلم گرفته و از تنهايی ممتدی که سالها گاه گاه به سراغم می آيد غمگين شده ام. در اتاقم قدم می زنم . از اين سو به آن سو ، آز آن سو به اين سو..
راستی چرا دلم گرفته؟ من که با شورشم و کشف سورئاليسم ، به يک شادی و خوشبختی طولانی رسيده ام ، پس از چه ناراحتم؟ از چه غمگينم؟ حس می کنم که چيزی را از دست داده ام. باز هم قدم می زنم ، حالا آنقدر تند که به دويدن شبيه است . طبقهً پنجم می لرزد و از تکانهايش ، مونيتور کامپيوتر که خودبخود خاموش شده ، روشن می شود. حالا اتاق کمی روشن شده ولی دلم همچنان تاريک و غم زده است.
با خود می گويم ، راستی سپهبد ، تو چه چيزی را از دست داده ای؟ دلت از نبودن چه چيزی مثل بلور شکننده شده است؟
حالا که فکر می کنم می بينم که سورئاليسم چه گناهان بزرگی را برای من به ثواب تبديل کرده است...شايد خدا را از دست داده باشم...ترس وجودم را در بر می گيرد.. راستی خدا در کجای ذهن من جای دارد؟ چرا او را نمی بينم ؟ چرا حسش نمی کنم؟ نکند تمامی زندگی و روياهايم غرق گناه باشد؟
چشمهايم را می بندم و از انبوه کتابهايی که روبرويم هست ، يک کتاب بر می دارم و بازش می کنم تا شايد با مطلبی و نوشته ای دلم کمی آرام شود. کتاب زوربای يونانی نوشته نيکوس کازانتزکيس را باز کرده ام ، مطلبی از زوربا به چشمم می خورد که می گويد؟
" تنها گناهی که خدا آن را هيچوقت نخواهد بخشيد ، اين است که زنی از تو تقاضای بوسه ای بکند و تو آن را رد کنی.."
بی اختيار می خندم. راستی که چقدر من بی گناه و پاکم. ...حالا می رقصم ..تند و سريع ..طبقه پنجم می لرزد
بعد از اين همه سال شورش ، فرياد و خط و نشان کشيدن برای عشق ، تمامی وجودم ، فريادم و شورشم را به باد وجودت دادم تا در بلوکهای در هم و بر هم محله اتان پنهانش کنی ، فريادش کنی و شايد در سر اولين فاز ، جايی که هر روز پسرانش برای ديدن تو عوض می شوند جايش بگذاری...

شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۰

(خواستگاری! قسمت دوم)
در همين افکار هستم که ناگهان صدايش من را بخود می آورد - شما چی ؟ با دستپاچگی جواب می دهم ، - من؟ منظورتون چيه؟
- معيار های شما چيه؟
-معيار های من...
آرام آرام شروع می کنم..مثل هميشه ..با مکثهای تاثير گذار...با خود می گويم، بايد جادويش کنم ..
می گويم..- تنها چيزی که از ابتدا در زندگی من جريان داشته ، علاقه و عشق به موسيقی هست .آرزوی من در زندگی، ازدواج با شخصی است که درک عميقی از هنر داشته باشد.
حالا ديگر چونه ام حسابی گرم شده و همه چيز هايی را که معمولا در چنين مجالسی می گويم ، کم کم بخاطر می آورم.......ادامه می دهم که :- من سورئاليست هستم و در زندگيم صداقت و صراحت حرف اول را می زند.
در مورد همه چيز حرف می زنم....در مورد تئاتر، فيلم ، کامپيوتر ، د يجيتال ، کازانتزاکيس ، سورئاليسم ، دکتر سروش ، پلوراليسم و ...
با دستپاچگی می گويد - وای شما همه چيز بلديد و همه کار کرديد...جدا جالبه
لبخند پيروز مندانه ای می زنم...باز هم با بد جنسی خيلی چيز ها رو تيتر کرد ام و زدم توی سريکی ....
...........................................................................
...........................................................................
حالا دارم بر می گردم. ..با خواهرم تنها شدم..خواهرم می گويد..خوب نظرت چيه؟ ..سکوت می کنم...کمی مضطرب هستم. خواهرم اضطرابم را می فهمد و می گويد - آهان....فکر کنم دوستش داری...
باز هم می خندم. خواهرم هم می خندد. او را جلوی محل کارش پياده می کنم. با سرعت به راه می افتم . نيم ساعت است که از زمان قرارم با نازنين گذشته . خيلی دير شده...بايد زود برسم ، و گرنه نازنين باز هم، در هم و بر هم بودن و بی نظميم را بر سرم می کوبد. در راه با خودم فکر می کنم که اين دختر ، جدا دختر خوبی بود...نازنين هم دختر خوبی است.
پشت چراغ قرمز می ايستم . راننده ماشين کناريم يک دختر خانم خوشگل و عينکی است..به او نگاه می کنم و می خندم. ..با خودم می گويم ، ای کاش می شد با او از سورئاليسم حرف بزنم...چهره اش را اسکن کرده ام و مشغول تجسم کردن بدن لخت او هستم......بعضی جا های بدنش برايم گنگ است.. ..
صدای بوق ممتد ماشين ها مرا به خود می آورد........وای ..حالا نازنين چهل دقيفه است که منتظر من است....
(خواستگاری! قسمت اول)
در راه بخودم می گويم ، نگران نباش سپهبد ، زود تمام می شود. اين ششمين باری است که خواهرم برای سرو سامان گرفتنم بزور من را به خواستگاری می برد . باز هم نگران شده ام. نگران ديدن يک چهرهً جديد و نگران اينکه حرفهايم را بايد برای چندمين بار از اول تا آخربرای کسی بزنم.
راستی بايد از کجا شروع کنم؟ چه بايد بگويم؟ از هنر ، موسيقی ، نوشتن و يا از آشپزی ، اخلاق و حرف شنوی ؟ سا لهاست که بين سنت و مدرنيته دست و پا می زنم و هنوز که هنوز است نفهميده ام که احساساتم به يک مرد روستايی متعصب ايرانی بيشتر شبيه است و يا به يک آدم خيلی مدرن در غرب!..در همين فکرها هستم که خواهرم می گويد : - محل کارش همينجاست . همين گوشه ها پارک کن تا برگردم.
ماشين باز هم ،در هم و بر هم و کثيف است. روی صندلی عقب پوست تخمه ريخته . بی اختيار دستمالی بر می دارم و با دقت صندلی را تميز می کنم ..با خود می گويم ، شايد او همانی باشد که سالهاست با خانواده ام بر سر انتخابش کلنجار می روم...دختری که آميزه ای از سنت و مدرنيته را در درونش داشته باشد...
به موسيقی آرامی گوش می کنم تا شايد نگرانيم کمتر شود . با آينهً ماشين محل کارش را زيرنظر دارم..کم کم پيدايشان می شود. بايد خودم را آرام و کمی خجالتی نشان بدهم. اين درسی است که از خواستگاری رفتنهای زياد ياد گرفته ام...ماشين را روشن می کنم تا به سمت گوشه دنجی برای حرف زدن برويم. گفتگوی گرمی بين او و خواهرم شروع شده..همکار بودن او و خواهرم من را در حاشيه قرار داده..
تجربه ده سال بيرون رفتن با اين و آن بمن ياد داده که دنج ترين و مناسب ترين جا برای حرف زدن در تهران لابی هتل هاست..وقتی به آنجا می رسيم هنوز بحث کاری بين او و خواهرم جريان دارد. ناکهان خواهرم ساکت می شود. مثل اينکه يادش آمده که برای چی بيرون آمديم....
- راستی معيار های شما و توقعات شما از يک زندگی چی هست؟.....اين لوس ترين و استاندارد ترين سوالی بود که خواهرم می توانست بپرسد...دخترک گيج شده .. شايد پاسخ های کلاسيک به اين سوال را يادش رفته..دوست دارم آرام در گوشش جواب اين سوال رو بگويم تا دختر از نگرانی در بياد...
- راستش معيار.....نمی دونم چی بگم ...ولی...
چهرهاش را خوب اسکن کرده ام .. باز افکار نا جور بسراغم اومده ..سرم را پائين انداخته ام و مشغول تجسم کردن بدن لخت او هستم...بعضی جا های بدنش برايم گنگ است...با خود می گويم ، هی سپهبد ، کجائی؟......در همين افکار هستم که ناگهان صدايش من را بخود می آورد...

شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۰

(يک نامه ...قسمت دوم)
از پنجره ای صدای بحث بگوش می رسيد...نجوا های در هم و بر هم...نگهبان می گويد:آقا ، از اين پنجره سالهاست که صدای بحث می آيد..بوی سيمان همهَ فضا را پر کرده است..
اينبار پا را روی پدال گاز فشار دادم.بيشتر و بيشتر ، تا از انبوه بلوکها و سيمانها رها شوم...با خود می گويم راستی فاطمهَ من در لابلای کدام بلوک سيمانی خوابيده است؟ آيا امشب هم چشمانش خيس است..انگار صدايش را می شنوم ..رو به برادرش می کند..:احمد جان دلم خيلی گرفته...خيلی زياد..و هق هق گريه اش در انبوه سيمانها گم می شود....شايد بهتر است بر گردم و فاطمه را بدزدم ...ولی نه...خسته ام و بوی سيمان سخت آزارم می دهد.....
از ديشب تا به حال دارم سا کم را می چينم . قصد سفر دارم. سفر به جايی که سالهاست آنجا فرياد می زنم. يادت هست روز اول کجا من را پيدا کردی؟ در لا بلای سيم ها و با يک IP که Valid هم نبود..لباسم را مرتب کرده ام. درجه هايم را بار ديگر روی شانه هايم می زنم و يک خط قرمز بر روی آنها می کشم که نشان دهندهَ شورش من است. باز دلم مثل هميشه شاد شده است و احساس خوشبختی عميقی می کنم..ولی حس می کنم که يک چيز جديد در درونم رشد کرده ..شايد آتشکده ای باشد که روز اول با فندکت روشن کردی...آتشم بوی سيگار مور می دهد...
من رفتم........من رفتم.....ولی عزيز دلم، من هم چيزی در وجودت کاشتم که شايد سالها و سالها بعد وقتی که در يک غروب غم انگيز در لابلای بلوک های پنج طبقه، نه طبقه و دوازده طبقه قدم می زنی حسش کنی........صدای يک فرياد در اعماق وجودت......و يا نعرهَ مردی که از شدت آزادی و آزادگی سر به بيابان گذاشته....اگر چنين چيزی شنيدی ، خيلی زياد به من فکر کن و بعد به خانه آن دختر که به خدا فحش می دهد برو، و بر سر خودت ، خودم، معيارهايت و معيارهايم خيلی بلند داد بکش ....آنقدر بلند که پسرکان هجده سالهَ شهرکتان ، به جای سيمان ، فرياد و ضجه و اعتراض به دخترکان تعارف کنند...همين......
سپهبد شورشی ....سورنا
(يک نامه ...قسمت اول)
ديشب که از خانه اتان بر می گشتم، در لابلای فازها و بلوکهای پنج طبقه ، نه طبقه و دوازده طبقه چرخيدم و چرخيدم. شايد دنبال يک بلوک کاهگلی می گشتم که بدون هيچ طبقه ای پذيرای يک سپهبد آواره باشد و شايد هم، نمی دانم ...شايد اصلا دنبال بلوکی می گشتم که گهگاه ، مژگان آنجا بر سر خدا فرياد می کشد. ولی هيچ چيز پيدا نکردم. شايد مژگان خوابيده بود. نگهبان به من گفت: اينجا همه خانه ها سيمانی است و در همه اين خانه ها پدر ها و مادر های مهربان ، همديگر را دوست ندارند.
خِيلی دلم گرفت....به نگهبان گفتم، آقا ، من اينجا دستی را گرفته ام که بوی کاه گل خيس می داد، قلبی را ديده ام که از سيمان خسته بود ، با کسی حرف زدم که حرفها يش بوی گل مريم می داد...با کسی راه رفتم که از ما شين خسته بود. بمن می گفت سپهبد، همين گوشه ها پارک کن.. آقای نگهبان! اين قلب و اين دست بمن گواهی می دهد که در اين شهرک حتما يک بلوک، يک خانه و يا تکه ای و اثری از کاه گل وجود دارد...من مطمئنم...بمن بگو کجاست؟
نگهبان دلش گرفت...بمن گفت که آن دور دورها ، شبها دختری بخاطر اين دنيای سيمانی به خدا فحش می دهد شايد او راز خانه کاهگلی را بداند..و بعد گفت : اگر هيچ ساختمان دوازده طبقه ای وجود نداشت ، برادر آن دختر هنوز نفس می کشيد...او و خيلی های ديگر ، هر ظهر و هر شام به سيمان و خدا فحش می دهند...شا يد او بداند..
وای فاطمه....وای....خيلی خسته هستم. خيلی زياد...تا نيمه شب بوی کاهگل وجودت را تعقيب می کردم. در راه به مرد ها نگاه می کردم...به شانه های پهن ، به چهره های بشاش و به خودم، که بايد به بيابان بر می گشتم، با شانه هايی که زياد پهن نيست و چهره ای که مثل چهرهً همه شورشيان عالم ، پر از شور ، عصيان و عشق است.
در سر بلوک آخر ، پسرکان هجده ساله ای را ديدم که منتظرت بودند. نگهبان می گفت: آنها هزار سال است که آنجا ايستاده اند تا به دختران شهرک سيمانی ، سيمان تعارف کنند...فاطمه جان ، نکند تعارفشان را قبول کنی ، نکند عرض شانه هايشان گولت بزند..قلب کاهگليت را به هيچ مصلحتی سيمانی نکن...به هيچ مصلحتی...
نگهبان می گفت: آقا، شما غريبی ، نمی دانی که اينجا هزار سال است که ورود کاهگل ممنوع است. شايد باد بوی کاهگل را از پشت آن کوه بلند و از آن دور دور ها آورده باشد..اينجا نگرد..بخاطر هيچ آواره می شوی..
دلم به درد آمد ...چشمم به ساختمان دوازده طبقه ای افتاد که پسری روی لبه پشت بامش راه می رفت و جاز گوش می کرد. آنسوتر پسرک دهساله ای را ديدم که مثل مسيح پاک ،بی ريا و مقدس بود و با ولع تمام ته مانده يک سيگار
مور را پک می زد...آنورتر مرد بزرگی را ديدم که نماز می خواند ، قشنگ حرف می زد و دخترش را باز خواست می کرد ..وقتی به همسر غمگينش نگاه کردم ، ديدم که آن مرد بزرگ چقدر برای من کوچک است....