یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۱

مشب ، شام غریبان است. ..امشب ، در تمامی شهر ، برای قافله غریبی که صدها سال پیش ، در بیابانهای عراق آوره بوده اند ، در تمامی شهر عزاداری برپاست....مردم شمع روشن کرده اند تا بیابانهای تاریک و خیمه های سوخته را در 1400 سال پیش روشن کنند...
ولی من ، هیچ شمعی روشن نکرده ام. حتی بیرون هم نرفته ام. خودم از همه غریب ترم...آنهم نه در 1400 سال پیش ، که همین امشب غریبم....من امشب غریب ترین مرد این شهرم و مطمئنم که در هیچ جای شهر و در هیچ نقطه تاریخ برایم شمعی روشن نخواهد شد...
ترانه آرامی گوش میکنم. ..دوران اسطوره ها گذشته است. ..و می دانم که غریبیم را خودم باید به آشنائی تبدیل کنم...می دانم که نباید منتظر کسی باشم...دنیای مدرن منتظر کسی نیست...اگر قرار است که کسی بیاید ، حتما از Yahoo messanger یا ICQ ظهور خواهد کرد. ...امشب هم که تمامی چراغ های مسنجر خاموش است...
حیرانم از این جماعت شمع به دست ، که در امتداد شب از این سو به آن سو می روند ، تا خیمه خاموشی را در عمق تاریخ روشن کنند و نمی دانند که در تک تک خانه های این شهر ، شمع ها خاموش است و هر شب شام غریبان است...
من این غربت را فرو خواهم ریخت.....من منتظر کسی نمی مانم که برایم شمع روشن کند......من انتظار هیچ شمعی و هیچ قلبی را ندارم.....اگر لازم باشد ، حتی ، برای شادی خودم ، خودم را آتش میزنم ، تا حسرت هیچ شمعی در دلم نماند......

شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۱

خورشيد هنوز طلوع نکرده است که از خانه بيرون می زنم....
ديشب باز سيمون دوبوار را در خواب ديدم

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۱

سلاخی زار می گريست ، به قناری کوچکی دلباخته بود....

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۱

داداشش می گفت :" خواهر من خيلی احمقه ، هر کی رو ببينه ازش خوشش مياد. می گه همين خوبه...اگه می بينيد از شما هم خوشش اومده بخاطر همينه..
خيلی از اين حرف داداشش کيف کردم...تا حالا کسی اينجوری از من تعريف نکرده بود..چقدر خوبه آدم مثل همه باشه ...ديگه از اينکه به من بگن " تو با همه فرق داری" ، " خيلی متفاوتی " ، " حرفات با حرفای همه فرق داره " و... خسته شدم....دوست دارم مثل لبو فروش ميدون امام حسين يا اون موز فروش ميدون رسالت و يا حتی اون گدای خوشگل ميدون ونک ساده باشم...

بعدا که باهاش بيشتر حرف زدم ، همش سعی می کردم که تفاوتهام را قايم کنم...کتابهايی رو که خونده بودم ، کارهايی رو که کرده بودم ، هيچکدومش رو بهش نگفتم...وقتی از من پرسيد " شما موسيقی هم گوش می کنيد؟!" بهييچ وجه جرات نکردم اسم موسيقی کلاسيک رو ببرم ، چون مطمئن بودم حتی اسم اون رو هم تا حالا نشنيده.....اون فقط از موسيقی اسم اصفهانی ، عصار ، و زمان رو شنيده بود ....خوب چه می شد کرد؟...دوستش داشتم....

يه بار از من پرسيد :" شما تا حالا با دختری دوست بوديد ؟"...رنگ از رخسارم پريد....چی بايد بهش می گفتم ؟.. يِا بايد ليست بلند بالايی را بهش نشون می دادم و يه بحث سنگين باهاش می کردم که بابا دوست بودن با يه نفر گناه نيست و يا بايد سکوت می کردم.....خوب منم سکوت کردم...بعد از چند دقيقه کفت " از اين سوالم متاسفم ، مطمئن بودم که شما با کسی دوست نبوديد!" ...

اما من جرم هام زياد بود. يکی دو تا که نبود. موسيقی ، تئاتر ، نوشتن ، کتاب های جور وا جور خوندن ، دوست داشتن همهً آدم ها ، حتی اون ساز توی خونمون هم يکی از اداوات جرم بود. ...چطور می تونستم همهً اينها رو قايم کنم. اولها خيلی دوستم داشت . ولی بعد ها که فهميد من با آدمهايی که اون می شناسه ، فرق دارم ، اوضاع تغيير کرد. ..

چطور می تونستم بهش بفهمونم که " اپرای کارمن " حداقل از نظر هنری پائين تر از داد زدنهای خواننده های تلويزيونی نيست!...يا کتاب " اخلاق خدايان " دکتر سروش ، از افاضات " مصباح يزدی " چيزی کم نداره....
من دوستش داشتم ، و اصلا هم مهم نبود که موسيقی کلاسيک رو نفهمه .. يه جور گيجی تو وجودش بود که منو شارژ می کرد. .. و بعدشم اينکه زود زود گريه می کرد و سعی می کرد من نفهمم...
از خدا هم می ترسيد......انگار خدا يه پدر متعصب زبون نفهم ايرانی هست ، که کار به هيچ چيز نداره و فقط اگه دخترش رو تو خيابون با يه پسری ببينه خون جلوی چشماش رو می گيره...

اون روز ها هنوز اسمم " ميخائيل " نشده بود....بهم می گفت مجيد...يه بار به من گفت "آقا مجيد ! شما اگه ده ميليون پول همين امشب گيرتون می اومد ، با هاش چی کار می کرديد؟"
...خيلی فکر کردم ... نبايد جوابش رو اشتباه می دادم ...بايد مثل همه جواب می دادم....ولی خوب وسوسهً ده ميليون پول آرومم نمی زاشت ....بهش کفتم يک ميليونش رو کتاب می خريدم چون خيلی کتابهای خوب رو می بينم و پول ندارم که بخرم....و يه مقدارشم می دم يه کتاب خونهً نو می خرم..چون کتابخونم خيلی کهنه شده...بقيه اش رو هم......
راستی بقيه اش رو بايد چی کار می کردم؟ بيش از هشت ميليون پول.....واقعا اگه همين الان هم به من ده ميليون پول بدن نمی دونم هشت ميليونش رو بايد چی کار کنم...از ملک و املاک خريدن اضافی که بيزارم...در عمرم هم که ولخرجی و بد خرجی نکردم...شايد يه ساز نو بخرم که اون هم زياد گرون نيست ...به هر حال وقتی جوابم زياد طول کشيد به من يه نگاهی کرد و گفت ، اگه من ده ميليون گيرم می اومد ، همش رو می بخشيدم......اينجا بود که فهميدم اون هم مثل همه نيست ....

حالا از اون زمان شش ماه می گذره...من يه سن پطرزبورکی اصيل شدم و در يک مرکز تحقيقات گياه شناسی کار می کنم....اونم ازدواج کرده....با يکی از همکلاسيهاش ...احتمالا براش فرقی هم نمی کرد که با کدوماشون ازدواج کنه....فقط دوست داشت که با يکی ازدواج کنه که مثل همه باشه و زياد با ديگران فرق نکنه.....

روز آخری که ديدمش داشت يه کتاب از دکتر سروش می خوند...دنبال نوار سمفونی نهم بتهون هم بود...راستی می دونيد روز آخر بمن چی گفت؟....گفت:
" مجيد ! من و تو روز قيامت با هم محشور می شيم "
خوب...من هم تا روز قيامت صبر می کنم ........آخه می دونيد، ما اهالی سن پطرزبورک همگی کمی احمقيم مخصوصا من که از يکی از دهاتهای اطراف سن پطرز بورکم.........فقط اميد وارم قيامتی وجود داشته باشه ..و قيامت هم مثل خيلی از وعده های خدا ، دروغ نباشه....

یکشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۱

هی برام mail می زنن که اسم اصلی تو چيه؟ من ديگه خسته شدم از بس که از اين نامه های جور وا جور خوندم. با اينکه اکيدا توصيه شده که مشخصات فردی خودتون رو تو اينترنت نگيد ، ولی من ديگه از زندگی قطع اميد کردم و می خوام همه چيز رو بگم....هر چی می خواد بشه....به جهنم...
اسم اصلی من "ميخائيل لبدف " است و در يک مرکز تحقيقات گياه شناسی در نزديکی سن پطرزبورک کار می کنم.
خوب راستش از من در مورد چيزهايی که نوشتم می پرسن...می گن که " مگه تو عاشقی که اينقدر متن عاشقانه می نويسی؟"
تا حالا نمی تونستم راستش رو بگم ولی حالا ديگه می گم. ..
ببينيد ، اولين بار که ديدمش موهاش رو بافته بود. رنگ موهاش خرمائی خرمائی بود. و چشماش...بگذريم. ..نمی دونم چی شد...فقط هی سر خودم داد می کشيدم که ميخائيل ، احمق اينجوری دل نبند ... ولی می دونيد ، ما اهالی سن پطرزبورک همگی کمی احمقيم مخصوصا من که از يکی از دهاتهای اطراف سن پطرز بورکم..هم دهاتيم ، هم احمق...
تا حالا شده چهل روز برای يکی گريه کنيد ؟ خوب اگه زن باشيد زياد مهم نيست ، ولی برای يه مرد ، اونم به سن و سال من ، حتی جائی که بتونه آروم گريه کنه هم گير نمی آد...اگه بفهمن که يه مرد گنده گريه می کنه می دونيد چی می شه؟ همون مرگز مسخرهً گياهشناسی کافيه تا آبروم رو ببرن...

وای از دست اين ارتدوکس های لعنتی...مامانش رو می گم ..راستش مامان من هم ارتدوکس هست. ولی من از همون بچگی کمی چموش بودم... قبل از اينکه پروتستان بشم ، يه مدتی حتی کمونيست هم شدم...
اول مامانش به ارتدوکس نبودنم گير داد...می دونيد، ما اهالی سن پطرزبورک همگی کمی احمقيم مخصوصا من که از يکی از دهاتهای اطراف سن پطرز بورکم..بهمين دليل ارتدوکس شدم... خوب چه فرقی بين پروتستانها و ارتدوکسها وجود داره؟ همشون خدائی رو که وجود نداره پرستش می کنن. ..هيچوقت از خدا کمک نخواسته بودم ، ولی از وقتی که ارتدوکس شدم يواشکی هی دعا می کردم. ...
--هی خدا ! دختر مو خرمائی رو می گم...برام جورش کن..
و بعد گاهی حتی مو دبانه تر حرف می زدم:
-- پروردگارا ! کمکم کن. دوستش دارم.
و بعد حتی گاهی يواشکی باهاش معامله هم می کردم:
--خدايا ! اگه کمکم کنی ، مخارج روشنائی شمع يک سال کليسای پطروس مقدس رو می دم. به اون کشاورز فقير ، "کامانف" هم کمک مالی می کنم....
ارتدوکس بودن چه عالی بود..دنيای پر از رمز و راز...پر از خدا و قديسينی که می تونستن بهت کمک کنن...
روز چهلم بود که جوابم کرد.....مامانش رفته بود تو مرکز گياهشناسی تحقيق کرده بود ...فهميده بود که من قبلا پروتستان بودم....
...حالا از اون روزها شش ماه گذشته ..دختر مو خرمائی شش روز هست که نامزد کرده ....خنده داره...نه؟.. خوب منم بساط کليسای ارتدوکس رو توی محل کارم، توی خونه ام و توی ذهنم ريختم بهم......حتی بساط کليسای پروتستان رو هم به آتيش کشيدم..بعدشم چند ساعتی گريه کردم....بخدای ارتدوکس ها و پروتستانها هم تا تونستم بد و بيراه گفتم...
فقط کمی برای دختر مو خرمائی و نامزدش آرزوی خوش بختی کردم....آخه می دونيد، ما اهالی سن پطرزبورک همگی کمی احمقيم مخصوصا من که از يکی از دهاتهای اطراف سن پطرز بورکم.....راستی اسمم رو گفتم؟....ميخائيل لبدف.....کسی که از سپهبد بودن خسته شده...

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۱

دلم مثل قبرستانی شده که خاطرات بی شماری را با خود دارد و وقتی آدم تازه واردی پا به درونم می گذارد بايد سخت مواظب باشم که اين قبرستان ممنوع را نبيند. از ديدن و فکر کردن به اين لاله زار خسته هستم. حالا او پا به درونم گذاشته است. وای که چقدر قشنگ می تواند دوست داشته باشد.
راستی اگر به شما بگويند که بايد راز های عاشقانه اتان را در اينترنت جار بزنيد ، چه می کنيد؟ من کمی ساده ام و خيلی عاشق. اگر از من بخواهد فورا قبول می کنم. ولی حالا کم آوردم. نمی توانم..
اولين بار که عاشق شدم فقط ده سال داشتم. پلاک خانه اشان 27 بود. اون هم ده ساله بود. فقط يک بار با من حرف زد. دم در خونهً چوبی کلون دارش وايساده بود ، که من از مدرسه برمی گشتم . بعد به من گفت :" مجيد! باز هم شاگرد اول شدی.." و فرار کرد تو خونشون.
خاله اش معلم کلاس چهارم من بود. و اون هم حتما همهً نمره های من رو می دونست. از اون به بعد يک چيز عجيب در درونم شروع به حرکت کرد. خوابم نمی برد . با دوچرخه ام از پلاک 8 که خانهً خودمان بود ، تا پلاک 27 را هی می رفتم و می آمدم...آنقدر، که خسته می شدم و مثل مرده می افتادم تو خونه.....از اون سال ديگه هيچوقت شاگرد اول نشدم ، ولی باندازهً همهً شاگردهای اول دنيا ، از دوست داشتن و عشق ورزيدن به آدم ها نمرهً 20 گرفتم.

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۱

دومين گردهمايی سورئاليستها برگزار شد....گزيده ای از يکی از متن های ارائه شده در اين گردهمايی :
"تا به فکر افتاد به ياد عشق افتاد......"
ما با رويا ها يمان زندگی خواهيم کرد حتی اگر تمامی دنيای بی رويای اطرفمان ما را رويايی بخوانند.....
دنيای ما:
"قلعه ای عظيم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است"
هنجارها ، ارزشها و سنت را به چالش می طلبيم ، تا نسل به ستوه آمده از بکن نکن های طولانی ، "مسافت سبز " اعتراض را تجربه کنند.
"انسان خسته نيست به ستوه آمده است...نگوئيد غمگين ، بگوئيد دلتنگ.."
دومين گردهمائی سورئاليستها
27 ارديبهشت ماه 1381 - تهران- هتل هما