شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۰

(خواستگاری! قسمت اول)
در راه بخودم می گويم ، نگران نباش سپهبد ، زود تمام می شود. اين ششمين باری است که خواهرم برای سرو سامان گرفتنم بزور من را به خواستگاری می برد . باز هم نگران شده ام. نگران ديدن يک چهرهً جديد و نگران اينکه حرفهايم را بايد برای چندمين بار از اول تا آخربرای کسی بزنم.
راستی بايد از کجا شروع کنم؟ چه بايد بگويم؟ از هنر ، موسيقی ، نوشتن و يا از آشپزی ، اخلاق و حرف شنوی ؟ سا لهاست که بين سنت و مدرنيته دست و پا می زنم و هنوز که هنوز است نفهميده ام که احساساتم به يک مرد روستايی متعصب ايرانی بيشتر شبيه است و يا به يک آدم خيلی مدرن در غرب!..در همين فکرها هستم که خواهرم می گويد : - محل کارش همينجاست . همين گوشه ها پارک کن تا برگردم.
ماشين باز هم ،در هم و بر هم و کثيف است. روی صندلی عقب پوست تخمه ريخته . بی اختيار دستمالی بر می دارم و با دقت صندلی را تميز می کنم ..با خود می گويم ، شايد او همانی باشد که سالهاست با خانواده ام بر سر انتخابش کلنجار می روم...دختری که آميزه ای از سنت و مدرنيته را در درونش داشته باشد...
به موسيقی آرامی گوش می کنم تا شايد نگرانيم کمتر شود . با آينهً ماشين محل کارش را زيرنظر دارم..کم کم پيدايشان می شود. بايد خودم را آرام و کمی خجالتی نشان بدهم. اين درسی است که از خواستگاری رفتنهای زياد ياد گرفته ام...ماشين را روشن می کنم تا به سمت گوشه دنجی برای حرف زدن برويم. گفتگوی گرمی بين او و خواهرم شروع شده..همکار بودن او و خواهرم من را در حاشيه قرار داده..
تجربه ده سال بيرون رفتن با اين و آن بمن ياد داده که دنج ترين و مناسب ترين جا برای حرف زدن در تهران لابی هتل هاست..وقتی به آنجا می رسيم هنوز بحث کاری بين او و خواهرم جريان دارد. ناکهان خواهرم ساکت می شود. مثل اينکه يادش آمده که برای چی بيرون آمديم....
- راستی معيار های شما و توقعات شما از يک زندگی چی هست؟.....اين لوس ترين و استاندارد ترين سوالی بود که خواهرم می توانست بپرسد...دخترک گيج شده .. شايد پاسخ های کلاسيک به اين سوال را يادش رفته..دوست دارم آرام در گوشش جواب اين سوال رو بگويم تا دختر از نگرانی در بياد...
- راستش معيار.....نمی دونم چی بگم ...ولی...
چهرهاش را خوب اسکن کرده ام .. باز افکار نا جور بسراغم اومده ..سرم را پائين انداخته ام و مشغول تجسم کردن بدن لخت او هستم...بعضی جا های بدنش برايم گنگ است...با خود می گويم ، هی سپهبد ، کجائی؟......در همين افکار هستم که ناگهان صدايش من را بخود می آورد...

هیچ نظری موجود نیست: