شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۰

(يک نامه ...قسمت دوم)
از پنجره ای صدای بحث بگوش می رسيد...نجوا های در هم و بر هم...نگهبان می گويد:آقا ، از اين پنجره سالهاست که صدای بحث می آيد..بوی سيمان همهَ فضا را پر کرده است..
اينبار پا را روی پدال گاز فشار دادم.بيشتر و بيشتر ، تا از انبوه بلوکها و سيمانها رها شوم...با خود می گويم راستی فاطمهَ من در لابلای کدام بلوک سيمانی خوابيده است؟ آيا امشب هم چشمانش خيس است..انگار صدايش را می شنوم ..رو به برادرش می کند..:احمد جان دلم خيلی گرفته...خيلی زياد..و هق هق گريه اش در انبوه سيمانها گم می شود....شايد بهتر است بر گردم و فاطمه را بدزدم ...ولی نه...خسته ام و بوی سيمان سخت آزارم می دهد.....
از ديشب تا به حال دارم سا کم را می چينم . قصد سفر دارم. سفر به جايی که سالهاست آنجا فرياد می زنم. يادت هست روز اول کجا من را پيدا کردی؟ در لا بلای سيم ها و با يک IP که Valid هم نبود..لباسم را مرتب کرده ام. درجه هايم را بار ديگر روی شانه هايم می زنم و يک خط قرمز بر روی آنها می کشم که نشان دهندهَ شورش من است. باز دلم مثل هميشه شاد شده است و احساس خوشبختی عميقی می کنم..ولی حس می کنم که يک چيز جديد در درونم رشد کرده ..شايد آتشکده ای باشد که روز اول با فندکت روشن کردی...آتشم بوی سيگار مور می دهد...
من رفتم........من رفتم.....ولی عزيز دلم، من هم چيزی در وجودت کاشتم که شايد سالها و سالها بعد وقتی که در يک غروب غم انگيز در لابلای بلوک های پنج طبقه، نه طبقه و دوازده طبقه قدم می زنی حسش کنی........صدای يک فرياد در اعماق وجودت......و يا نعرهَ مردی که از شدت آزادی و آزادگی سر به بيابان گذاشته....اگر چنين چيزی شنيدی ، خيلی زياد به من فکر کن و بعد به خانه آن دختر که به خدا فحش می دهد برو، و بر سر خودت ، خودم، معيارهايت و معيارهايم خيلی بلند داد بکش ....آنقدر بلند که پسرکان هجده سالهَ شهرکتان ، به جای سيمان ، فرياد و ضجه و اعتراض به دخترکان تعارف کنند...همين......
سپهبد شورشی ....سورنا
(يک نامه ...قسمت اول)
ديشب که از خانه اتان بر می گشتم، در لابلای فازها و بلوکهای پنج طبقه ، نه طبقه و دوازده طبقه چرخيدم و چرخيدم. شايد دنبال يک بلوک کاهگلی می گشتم که بدون هيچ طبقه ای پذيرای يک سپهبد آواره باشد و شايد هم، نمی دانم ...شايد اصلا دنبال بلوکی می گشتم که گهگاه ، مژگان آنجا بر سر خدا فرياد می کشد. ولی هيچ چيز پيدا نکردم. شايد مژگان خوابيده بود. نگهبان به من گفت: اينجا همه خانه ها سيمانی است و در همه اين خانه ها پدر ها و مادر های مهربان ، همديگر را دوست ندارند.
خِيلی دلم گرفت....به نگهبان گفتم، آقا ، من اينجا دستی را گرفته ام که بوی کاه گل خيس می داد، قلبی را ديده ام که از سيمان خسته بود ، با کسی حرف زدم که حرفها يش بوی گل مريم می داد...با کسی راه رفتم که از ما شين خسته بود. بمن می گفت سپهبد، همين گوشه ها پارک کن.. آقای نگهبان! اين قلب و اين دست بمن گواهی می دهد که در اين شهرک حتما يک بلوک، يک خانه و يا تکه ای و اثری از کاه گل وجود دارد...من مطمئنم...بمن بگو کجاست؟
نگهبان دلش گرفت...بمن گفت که آن دور دورها ، شبها دختری بخاطر اين دنيای سيمانی به خدا فحش می دهد شايد او راز خانه کاهگلی را بداند..و بعد گفت : اگر هيچ ساختمان دوازده طبقه ای وجود نداشت ، برادر آن دختر هنوز نفس می کشيد...او و خيلی های ديگر ، هر ظهر و هر شام به سيمان و خدا فحش می دهند...شا يد او بداند..
وای فاطمه....وای....خيلی خسته هستم. خيلی زياد...تا نيمه شب بوی کاهگل وجودت را تعقيب می کردم. در راه به مرد ها نگاه می کردم...به شانه های پهن ، به چهره های بشاش و به خودم، که بايد به بيابان بر می گشتم، با شانه هايی که زياد پهن نيست و چهره ای که مثل چهرهً همه شورشيان عالم ، پر از شور ، عصيان و عشق است.
در سر بلوک آخر ، پسرکان هجده ساله ای را ديدم که منتظرت بودند. نگهبان می گفت: آنها هزار سال است که آنجا ايستاده اند تا به دختران شهرک سيمانی ، سيمان تعارف کنند...فاطمه جان ، نکند تعارفشان را قبول کنی ، نکند عرض شانه هايشان گولت بزند..قلب کاهگليت را به هيچ مصلحتی سيمانی نکن...به هيچ مصلحتی...
نگهبان می گفت: آقا، شما غريبی ، نمی دانی که اينجا هزار سال است که ورود کاهگل ممنوع است. شايد باد بوی کاهگل را از پشت آن کوه بلند و از آن دور دور ها آورده باشد..اينجا نگرد..بخاطر هيچ آواره می شوی..
دلم به درد آمد ...چشمم به ساختمان دوازده طبقه ای افتاد که پسری روی لبه پشت بامش راه می رفت و جاز گوش می کرد. آنسوتر پسرک دهساله ای را ديدم که مثل مسيح پاک ،بی ريا و مقدس بود و با ولع تمام ته مانده يک سيگار
مور را پک می زد...آنورتر مرد بزرگی را ديدم که نماز می خواند ، قشنگ حرف می زد و دخترش را باز خواست می کرد ..وقتی به همسر غمگينش نگاه کردم ، ديدم که آن مرد بزرگ چقدر برای من کوچک است....