چهارشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۰

نمی دانم چه بنويسم....نمی دانم چگونه می توانم بنويسم...هميشه و در تمام عمر، تغييرات ناگهانی و شديد آدمها را مسخره کرده ام ولی حالا خودم بنا گاه تمام آن چه تا بحال داشته ام و تمام آنچه که تا به امروز نوشته ام را سخت عجيب و غير قابل دفاع می بينم... دنيا رمز الود و شک آلود ذهنم و در گيری ممتدی که بين سنت و مدرنيسم داشت ، بناگاه فرو ريخته ...و من....و من سپهبد سورنا در زير آسمان آبی ناگهان خود را تنها ولی آرام و خوشبخت می بينم...من در حال پوست انداختنم.....شايد بعد از سالها گشت و گذار در ديار شک ، حالا نوبت چشيدن طعم يقين باشد........حالا ديگر در گوشم هيچ صدائی نيست جز صدای در هم غلتيدن موجهای سبز دريا......و در چنين فضای بی نظيری ، تنها کاری که هرگز نمی توانم بکنم ، نوشتن است....فقط بايد خوب خوب نگاه کنم....چشمانم سالهاست که چنين آرامش پر شکوهی را نديده است......از اين به بعد تا موقعی که نمی دانم ، Weblog من، سپهبد سورنا ، تعطيل است....شايد همهً اينها بخاطر عظمتی بود که در چشمان شهيد يک استوار يکم ديدم......اگر آن عظمت ، يک استوار يکم باشد، پس من کی هستم؟....شايد سرباز دون پايه ای که لباس يک سپهبد را دزديده است...و شا يد هم...نمی دانم....خدا نگهدار....