سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۱

دلم مثل قبرستانی شده که خاطرات بی شماری را با خود دارد و وقتی آدم تازه واردی پا به درونم می گذارد بايد سخت مواظب باشم که اين قبرستان ممنوع را نبيند. از ديدن و فکر کردن به اين لاله زار خسته هستم. حالا او پا به درونم گذاشته است. وای که چقدر قشنگ می تواند دوست داشته باشد.
راستی اگر به شما بگويند که بايد راز های عاشقانه اتان را در اينترنت جار بزنيد ، چه می کنيد؟ من کمی ساده ام و خيلی عاشق. اگر از من بخواهد فورا قبول می کنم. ولی حالا کم آوردم. نمی توانم..

هیچ نظری موجود نیست: