سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۱

دلم مثل قبرستانی شده که خاطرات بی شماری را با خود دارد و وقتی آدم تازه واردی پا به درونم می گذارد بايد سخت مواظب باشم که اين قبرستان ممنوع را نبيند. از ديدن و فکر کردن به اين لاله زار خسته هستم. حالا او پا به درونم گذاشته است. وای که چقدر قشنگ می تواند دوست داشته باشد.
راستی اگر به شما بگويند که بايد راز های عاشقانه اتان را در اينترنت جار بزنيد ، چه می کنيد؟ من کمی ساده ام و خيلی عاشق. اگر از من بخواهد فورا قبول می کنم. ولی حالا کم آوردم. نمی توانم..
اولين بار که عاشق شدم فقط ده سال داشتم. پلاک خانه اشان 27 بود. اون هم ده ساله بود. فقط يک بار با من حرف زد. دم در خونهً چوبی کلون دارش وايساده بود ، که من از مدرسه برمی گشتم . بعد به من گفت :" مجيد! باز هم شاگرد اول شدی.." و فرار کرد تو خونشون.
خاله اش معلم کلاس چهارم من بود. و اون هم حتما همهً نمره های من رو می دونست. از اون به بعد يک چيز عجيب در درونم شروع به حرکت کرد. خوابم نمی برد . با دوچرخه ام از پلاک 8 که خانهً خودمان بود ، تا پلاک 27 را هی می رفتم و می آمدم...آنقدر، که خسته می شدم و مثل مرده می افتادم تو خونه.....از اون سال ديگه هيچوقت شاگرد اول نشدم ، ولی باندازهً همهً شاگردهای اول دنيا ، از دوست داشتن و عشق ورزيدن به آدم ها نمرهً 20 گرفتم.