دوشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۰

(من و يک شب دلگير.2)
صدای شنيدن يک message از ICQ مرا بخود می آورد. بسرعت پشت کامپيوتر می نشينم. دختری نوشته - سلام سورنا . برايش می نويسم - سلام ...:)))
- چه خبره ، چرا اينقدر خوشحالی؟
- تو کتاب زوربای يونانی رو خوندی؟
- آره ...حالا چرا نصف شبی به فکر اون افتادی؟.راستی تو از کجا چت می کنی؟ من از تهرانم.
.........................................................................................
حالا نزديک به دو ساعت است که دارم چت می کنم . دختر برايم می نويسد -Kiss . در دل به شوق آمده ام و بی اختيار به ياد جملهً زوربا می افتم. ..با شادی برايش می نويسم -Kissssssssssss
با خودم می گويم که اين تهران عجب شهر معرکه ای است. راستی در دل اين شب تاريک چند هزار بوسه ، در لابلای سيم ها و شبکه ها ، از طرف کسانی که همديگر را نمی شناسند در حال رد و بدل شدن است؟..دستم را روی سيم مودم می گذارم. داغی مطبوعی را حس می کنم. سيم را می بوسم.
سپيدی سحرگاه را از طبقهً پنجم می بينم و از اينکه در شهر عاشقان نفس می کشم بی نهايت خوشحالم. دستان خدا را روی شانه هايم حس می کنم . انگار صدای خدا را می شنوم که می گويد " سپهبد ! بگرد ، برقص ، فرياد کن و بيشتر از همه دوست بدار که دوست داشتن تنها راز هستی است."
پنجرهً اتاقم را باز می کنم. هوای سردی به صورتم می خورد . در مشتم بوسه ای می گذارم و با تمام قدرت به طرف شهر پرتابش می کنم...

هیچ نظری موجود نیست: