یکشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۰

(من و يک شب دلگير..1)
شب به نيمه نزديک می شود و من بعد از مدتها دلم گرفته و از تنهايی ممتدی که سالها گاه گاه به سراغم می آيد غمگين شده ام. در اتاقم قدم می زنم . از اين سو به آن سو ، آز آن سو به اين سو..
راستی چرا دلم گرفته؟ من که با شورشم و کشف سورئاليسم ، به يک شادی و خوشبختی طولانی رسيده ام ، پس از چه ناراحتم؟ از چه غمگينم؟ حس می کنم که چيزی را از دست داده ام. باز هم قدم می زنم ، حالا آنقدر تند که به دويدن شبيه است . طبقهً پنجم می لرزد و از تکانهايش ، مونيتور کامپيوتر که خودبخود خاموش شده ، روشن می شود. حالا اتاق کمی روشن شده ولی دلم همچنان تاريک و غم زده است.
با خود می گويم ، راستی سپهبد ، تو چه چيزی را از دست داده ای؟ دلت از نبودن چه چيزی مثل بلور شکننده شده است؟
حالا که فکر می کنم می بينم که سورئاليسم چه گناهان بزرگی را برای من به ثواب تبديل کرده است...شايد خدا را از دست داده باشم...ترس وجودم را در بر می گيرد.. راستی خدا در کجای ذهن من جای دارد؟ چرا او را نمی بينم ؟ چرا حسش نمی کنم؟ نکند تمامی زندگی و روياهايم غرق گناه باشد؟
چشمهايم را می بندم و از انبوه کتابهايی که روبرويم هست ، يک کتاب بر می دارم و بازش می کنم تا شايد با مطلبی و نوشته ای دلم کمی آرام شود. کتاب زوربای يونانی نوشته نيکوس کازانتزکيس را باز کرده ام ، مطلبی از زوربا به چشمم می خورد که می گويد؟
" تنها گناهی که خدا آن را هيچوقت نخواهد بخشيد ، اين است که زنی از تو تقاضای بوسه ای بکند و تو آن را رد کنی.."
بی اختيار می خندم. راستی که چقدر من بی گناه و پاکم. ...حالا می رقصم ..تند و سريع ..طبقه پنجم می لرزد

هیچ نظری موجود نیست: