دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۰

بوسيدن کسی که دوستش داری، وسوسه و فکری بود که ذهن من را در دومين شب شورشم بخود مشغول کرده بود. از خودم تعجب می کردم. بخاطر می آوردم که سالهای قبل که بچه آرام و خوبی بودم ، اين کار تا چه حد برايم گناه آلود بود. و حا لا و در آن بيابان ، به همه گناه های لذت بخش فکر می کردم. در حيرت بودم که چگونه اين سپهبد نام آور که از 33 نسل قبل تا بحال پدران و مادرانش از بزرگان اين شهر دودآلود و پاک! بوده اند بيکباره اينچنين به ريش 33 نسل می خندد و جامه زهد را در همان شب اول شورش ، در آتش می سوزاند.
قلبم از شوق می تپيد. حا لا ديگر احساس حوا را در آن عصر ملال آور بهشت که از بکن نکن های مصلحت طلبا نه خدا خسته شده بود را درک می کردم. نشستن بر سر جوی عسل و شير و خوردن و ديد زدن به فرشته های لخت چه کار ملال انگيزی است. مخصوصا اگر اين کار ، تا ابديت ادامه داشته باشد ، آنوقت شورش و داد زدن بر سر مصلحت به هر قيمتی می ارزد.
و حا لا خودم در آن بيابان سرد به گناه فکر می کردم. به بوسِدن دستانی که اينقدر هنرمندا نه، مارش ترک اثر موتسارت را می نواخت. به اين فکر می کردم که چرا اجداد به ظاهر پاک اين سپهبد شورشی تمام کارهای لذت بخش را ممنوع کرده اند.راستی اگر پدر بزرگ از زيبايی و تنوع لبهای رنگارنگ و قلبهای پر عشق به شوق می آمد، چه می کرد؟ باز هم به کنج حجره اش می خزيد و دعا می خواند؟ا اصلا چرا اينقدر از خدا می ترسيد؟ شايد برای اين بود که لذت ديدن و حس کردن روح ها و قلب های قشنگ او را هم به گناه انداخته بود.
ولی من از خدا نمی ترسيدم، او را دوست داشتم و حس می کردم که او هم از اين همه شادی و شور که من را در بر گرفته بود خوشحال بود. گاهی در شهر قدم می زدم و به لبهای رنگارنگ و مو های آشفته ای که به اندک بهانه ای خود را به باد نگاه هايم می دادند، خيره می شدم.چقدر دلم می خواست در گوش همه آدمهای رنگارنگ فرياد بزنم که دوستشان دارم .
سحر گاه سومين روز بود که دستانش را بر روی نت می گرفتم و تا آمد چِزی بگويد از فا گذشته و به قسمتهای آرام for elisa اثر بتهون رسيده بود .اين آهنگ سالها مرا رنج داده بود . در قسمتهايی از آن بتهون نگران از دست دادن دوستش بود و برای همين نا همگونی غم انگيزی در قسمتهای ابتدايی و ميانی آن وجود دارد. برای يک لحظه دستانش را رها کردم به اين فکر کردم که من در ابتدای هر بدست آوردنی نگران از دست دادن بوده ام. اين نگرانی ، هم داستانی من و آن پيرمرد لجوج و سر به بيابان گذاشته آلمانی و هم داستانی تمامی شورشيان اين کره خاکی را نشان می داد وضربات خرد کننده موومان اول سمفونی پنجم ، فرياد های دهشت آور قلب بی همتای بتهون در دنيا يی بود که برای بيان راز خوشبختی اول بايد برای نشنيدن حرفهای تکراری، کر شد و سپس از شدت خوشبختی فرياد کشيد.
اينبار دستانش را بر روی نت دو نگه داشتم. از بم ترين تا زيرترين دو را با دو دستی که حا لا يک دست بودند آرام آرام زديم و آنجا بود که حس کردم نگه داشتن دستانش به تنهايی نمی تواند آتش سوزنده درون اين سپهبد را آرام کند. آنروز در پيشگاه تمامی شورشيان ،که تعدادشان هر روز زيادتر می شد، فرياد زدم که: من تا رسيدن به درجه گناه کارترين سپهبد اين زمين و دريدن همه پرده ها خواهم دويد......هنوز که هنوز است لذت اولين گناه ، لبخند گرم خدا را بر دستهای که شوق نواختن نا آرامش کرده بود ، براِيم تداعی می کند. سومين روز شورشم در حال تمام شدن بود و در آن آپارتمان گرم دستانمان به دنبال نتهای فراموش شده قطعه Revolution اثر بی همتای شوپن می گشت.