چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۱

خدا با من تسويه حساب کرد. دو ماه است که بخاطر عظمتی که در چشمانش ديدم چيزی ننوشتم.....ولی او تمامی ننوشتن ها و تمامی موجوديتم را در ترازوی دقيقی اندازه گرفت و گفت " نمی ارزد".....ولی .خوشحالم...راحتم....همه را بخشيده ام...و به همه دنيا عشق می ورزم......دنيای بی نهايت زيبائی در روبرويم قرار دارد و قلمی که از شوق دوست داشتن بی تاب است.....حالا سبک بار ، آرام و عاشق به ابرهای پر باری که آسمان شهر را پوشانده است نگاه می کنم......با دلی پر از شور....به خدا می گويم: با من تسويه حساب کردی....ولی من نمی خواهم از کسی حساب بکشم.....همه را می بخشم.....همه را.......من ....سپهبد سورنا ، در شهر پر ابر و پر دروغ ، بر پيشانی تک تک کسانی که از من بدشان می آيد ، بوسه می زنم......
مسيح را می بينم که بر تپهَ جلجتا به صليب کشيده می شود ، در حالی که قلبش مالامال از عشق به همه کسانی است که از مرگ او خشنودند..........