شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۰

(خواستگاری! قسمت دوم)
در همين افکار هستم که ناگهان صدايش من را بخود می آورد - شما چی ؟ با دستپاچگی جواب می دهم ، - من؟ منظورتون چيه؟
- معيار های شما چيه؟
-معيار های من...
آرام آرام شروع می کنم..مثل هميشه ..با مکثهای تاثير گذار...با خود می گويم، بايد جادويش کنم ..
می گويم..- تنها چيزی که از ابتدا در زندگی من جريان داشته ، علاقه و عشق به موسيقی هست .آرزوی من در زندگی، ازدواج با شخصی است که درک عميقی از هنر داشته باشد.
حالا ديگر چونه ام حسابی گرم شده و همه چيز هايی را که معمولا در چنين مجالسی می گويم ، کم کم بخاطر می آورم.......ادامه می دهم که :- من سورئاليست هستم و در زندگيم صداقت و صراحت حرف اول را می زند.
در مورد همه چيز حرف می زنم....در مورد تئاتر، فيلم ، کامپيوتر ، د يجيتال ، کازانتزاکيس ، سورئاليسم ، دکتر سروش ، پلوراليسم و ...
با دستپاچگی می گويد - وای شما همه چيز بلديد و همه کار کرديد...جدا جالبه
لبخند پيروز مندانه ای می زنم...باز هم با بد جنسی خيلی چيز ها رو تيتر کرد ام و زدم توی سريکی ....
...........................................................................
...........................................................................
حالا دارم بر می گردم. ..با خواهرم تنها شدم..خواهرم می گويد..خوب نظرت چيه؟ ..سکوت می کنم...کمی مضطرب هستم. خواهرم اضطرابم را می فهمد و می گويد - آهان....فکر کنم دوستش داری...
باز هم می خندم. خواهرم هم می خندد. او را جلوی محل کارش پياده می کنم. با سرعت به راه می افتم . نيم ساعت است که از زمان قرارم با نازنين گذشته . خيلی دير شده...بايد زود برسم ، و گرنه نازنين باز هم، در هم و بر هم بودن و بی نظميم را بر سرم می کوبد. در راه با خودم فکر می کنم که اين دختر ، جدا دختر خوبی بود...نازنين هم دختر خوبی است.
پشت چراغ قرمز می ايستم . راننده ماشين کناريم يک دختر خانم خوشگل و عينکی است..به او نگاه می کنم و می خندم. ..با خودم می گويم ، ای کاش می شد با او از سورئاليسم حرف بزنم...چهره اش را اسکن کرده ام و مشغول تجسم کردن بدن لخت او هستم......بعضی جا های بدنش برايم گنگ است.. ..
صدای بوق ممتد ماشين ها مرا به خود می آورد........وای ..حالا نازنين چهل دقيفه است که منتظر من است....

هیچ نظری موجود نیست: