شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۰

(يک نامه ...قسمت اول)
ديشب که از خانه اتان بر می گشتم، در لابلای فازها و بلوکهای پنج طبقه ، نه طبقه و دوازده طبقه چرخيدم و چرخيدم. شايد دنبال يک بلوک کاهگلی می گشتم که بدون هيچ طبقه ای پذيرای يک سپهبد آواره باشد و شايد هم، نمی دانم ...شايد اصلا دنبال بلوکی می گشتم که گهگاه ، مژگان آنجا بر سر خدا فرياد می کشد. ولی هيچ چيز پيدا نکردم. شايد مژگان خوابيده بود. نگهبان به من گفت: اينجا همه خانه ها سيمانی است و در همه اين خانه ها پدر ها و مادر های مهربان ، همديگر را دوست ندارند.
خِيلی دلم گرفت....به نگهبان گفتم، آقا ، من اينجا دستی را گرفته ام که بوی کاه گل خيس می داد، قلبی را ديده ام که از سيمان خسته بود ، با کسی حرف زدم که حرفها يش بوی گل مريم می داد...با کسی راه رفتم که از ما شين خسته بود. بمن می گفت سپهبد، همين گوشه ها پارک کن.. آقای نگهبان! اين قلب و اين دست بمن گواهی می دهد که در اين شهرک حتما يک بلوک، يک خانه و يا تکه ای و اثری از کاه گل وجود دارد...من مطمئنم...بمن بگو کجاست؟
نگهبان دلش گرفت...بمن گفت که آن دور دورها ، شبها دختری بخاطر اين دنيای سيمانی به خدا فحش می دهد شايد او راز خانه کاهگلی را بداند..و بعد گفت : اگر هيچ ساختمان دوازده طبقه ای وجود نداشت ، برادر آن دختر هنوز نفس می کشيد...او و خيلی های ديگر ، هر ظهر و هر شام به سيمان و خدا فحش می دهند...شا يد او بداند..
وای فاطمه....وای....خيلی خسته هستم. خيلی زياد...تا نيمه شب بوی کاهگل وجودت را تعقيب می کردم. در راه به مرد ها نگاه می کردم...به شانه های پهن ، به چهره های بشاش و به خودم، که بايد به بيابان بر می گشتم، با شانه هايی که زياد پهن نيست و چهره ای که مثل چهرهً همه شورشيان عالم ، پر از شور ، عصيان و عشق است.
در سر بلوک آخر ، پسرکان هجده ساله ای را ديدم که منتظرت بودند. نگهبان می گفت: آنها هزار سال است که آنجا ايستاده اند تا به دختران شهرک سيمانی ، سيمان تعارف کنند...فاطمه جان ، نکند تعارفشان را قبول کنی ، نکند عرض شانه هايشان گولت بزند..قلب کاهگليت را به هيچ مصلحتی سيمانی نکن...به هيچ مصلحتی...
نگهبان می گفت: آقا، شما غريبی ، نمی دانی که اينجا هزار سال است که ورود کاهگل ممنوع است. شايد باد بوی کاهگل را از پشت آن کوه بلند و از آن دور دور ها آورده باشد..اينجا نگرد..بخاطر هيچ آواره می شوی..
دلم به درد آمد ...چشمم به ساختمان دوازده طبقه ای افتاد که پسری روی لبه پشت بامش راه می رفت و جاز گوش می کرد. آنسوتر پسرک دهساله ای را ديدم که مثل مسيح پاک ،بی ريا و مقدس بود و با ولع تمام ته مانده يک سيگار
مور را پک می زد...آنورتر مرد بزرگی را ديدم که نماز می خواند ، قشنگ حرف می زد و دخترش را باز خواست می کرد ..وقتی به همسر غمگينش نگاه کردم ، ديدم که آن مرد بزرگ چقدر برای من کوچک است....

هیچ نظری موجود نیست: