چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۰

آن وقتها که هنوز شورش نکرده بودم و مثل همه سپهدهای آرام و ناز در بهشت وجودم به بی شمار سرجوخه های رام و حرف گوش کن امر و نهی می کردم را خوب به خاطر دارم. هر روز عصر خوبی ها و بديهای روزانه ام را در ترازويی که مادرم برايم فراهم کرده بود می گذاشتم، وزنشان می کردم و در جای امنی از وجودم قايمشان می کردم تا در روز حساب بيرونشان بياورم و مانند شا گرد های خوب و خر خون جلوی چشم خدا با غرور و حيا بايستم و کيف کنم...
تاريخ دقيق شورش را بياد ندارم، ولی ميدانم که همه چيز از آن غروبی آغاز شد که موسيقی بی نظير سمفونی پنجم بتهون را با دستان گناهکارش برايم زد. آنقدر با شکوه که بناگاه دلم از آن همه خوبی و يکنواختی بهشت مادرم بهم خورد و بعد از آن که سمفونی نهم را هم با وجود غِير شرعيش شنيدم يقين پيدا کردم که ديگر آن سپهبد ناز از دست رفته است....مانند گرگی تنها، سر به بيابان گذاشتم و آنقدر فرياد کشيدم که تمامی سرجوخه های حرف شنوی وجودم به وحشت افتادند.
نمی دانم چرا در اولين سحر پس از شورشم ، در آن بيابان سرد ، دلم بخاطر تمام سپهبد های اسير اين دنيا گرفت. بياد سلمان فارسی افتادم که بخاطر پيدا کردن حقيقت و خوب بودن، تاريخش، کشورش ، و مردمش را تقديم کرده بود و اجل حتی فرصت شورش هم به او نداده بود. در همان سحر نامه ای برای ابوذر ،که سخت از اين کارهای غير شرعی من خشمگين بود، نوشتم تا راز سر به بيابان گذاشتن يک نسل را برايش توضيح دهم و شايد توضيحی بود برای خودم که هنوز قشنگی ترازوی مادرم وسوسه خوب بودن را در درونم زنده نگه داشته بود....
هنوز هوای خنک اولين روز شورش را بر روی پوستم حس می کنم ، برای يک لحظه حس کردم که چقدر آدمها را دوست دارم و چقدر آزاد بودن از شر ترازوی قديمی مادرم شور انگيز است. شور گناه کردن وجودم را به رقص آورده بود . وحشت داشتم که با همين کارنامه اعمال بميرم و مثل شاگرد های ناز به بهشت لوس و ملال آوری که مادرم برايم تعريف کرده بود بروم . شور گناه وادارم کرد که همان سحر سمفونی چهلم موتسارت را با آن شروع حيرت آورش بارها و بارها گوش کنم...
حالا ديگر آماده بزرگترين گناه يعنی دوست داشتن و عاشق شدن شده بودم....اين خاطره اولين روز شورشم بود ، درست قبل از اينکه قلب گناهکارش ،راز روح تنهای باخ را برايم تعريف کند...

هیچ نظری موجود نیست: